به امید نفسی پاک!
سلام
امروز صبح وقتی برا نماز بیدار شدم در اتاق رو که باز کردم یه لحظه گیج شدم! چون هوا روشن بود ولی ساعت چیز دیگه ای رو نشون میداد!
یک دفعه بوی تند خاک همه چیز رو بهم فهموند بی اختیار یک لحظه به داخل اتاق برگشتم و در رو بستم. ولی مگه تا کی میشه توی اتاق موند! رفتم توی حیاط در حالی که تو فاصله 5 متری حجم خاک، با قدرت خودش رو نشون میداد.
کفشها و دمپاییها از زیر خاک دستشون رو دراز کرده بودند و کمک میخواستند. جیرجیرکهای سیاه و پر سر و صدایی که دیشب نمیذاشتن بخوابیم گوشه و کنار حیاط دراز به دراز افتاده بودند و برای همیشه ساکت شده بودند. دلم به حالشون سوخت. ای کاش دیشب یکیشون رو نمیکشتم. یاد تصاویر حلبچه افتادم
درخت بزرگ توت حیاط به شدت سرفه میکرد . گلهای آفتابگردون همه غش کرده بودند. چند جوونه ذرت که حاشیه باغچه بودند داشتند به خودشون می پیچیدند. درخت انگور مثل کسی که میخواسته فرار کنه ولی اجل مهلتش نداده باشه روی دیوار حیاط رنگ خاک گرفته بود و دریغ از حرکت برگی تا نشان از زندگی باشه.
برگهای خشک و تری که از شدت باد و خاک دیروز عصر توی حیاط پخش بودند خیال مرگ رو در ذهن قوی تر میکرد
به سرعت وضو گرفتم و برگشتم. نمازم رو خوندم و دوباره خوابیدم.
وقتی بلند شدم متوجه شدم که انگاری این خاک از مردم این شهر خوشش اومده و دوست داره فعلا فعلنا بمونه.
الآن ظهر ساعت 12:40
هنوز هوا خاکیه. بادی نمی وزه. بچه ها توی خونه میلولند. اعصابها قاطی پاتیه. نفس کشیدن سخته.
شاید اینقدر بمونه و بمونه و بمونه تا مثل اونچه که از شوش در تاریخ اومده یک بار دیگه شهر با مردمش زیر خاک مدفون بشه!
شاید...
فعلا میرم و منتظر میمونم
به امید هوایی پاک برای دیدن، هوایی پاک برای شنیدن، برای گفتن، برای فهمیدن، برای نفس کشیدن...
به امید نفسی پاک!!!!
الفاتحه